سايه‌اي كه روي يك خشت از ديوار افتاده بود شب‌ها آواز مي‌خواند

مهران مرتضايي

سايه‌اي كه روي يك خشت از ديوار افتاده بود شب‌ها آواز مي‌خواند


مهران مرتضايي

هوا كه تاريك مي‌شود حدود چند ساعتي بعد از نصف شب صداي سوت قطار كه به شهر نزديك مي‌شود تا خانه‌هاي بالاي شهر هم مي‌رسد. غير از آن فقط چند تا جيرجيرك هستند كه هر شب توي حياط براي خودشان جيغ و داد مي‌كنند. چراغ اتاق من هم طبق معمول هر شب روشن است و نوار هم يك چيزهايي ازbullet, gasoline, drug, suicide يك گروه عجيب و غريب امريكايي كه اسم خودشان را «چرم» گذاشته‌اند مي‌خواند و من هم همين داستان را مي‌نويسم كه شما داريد همين حالا آن را مي‌خوانيد و تصميم هم دارم كه به...

ببخشيد، داستان قطع شد. چون مجبور شدم پشه‌اي را كه مدام تمركز حواسَ م من را به هم مي‌زد بكشم. مي‌گفتم كه مي‌خواهم يك داستان مينيمال بنويسم. مي‌خواستم بنويسم كه نور بالاي ماشين هم با تمام زورش زياد چيزي را روشن نمي‌كند. توي تاريكي همچنان پيش مي‌رود. دست برقضا پخش ماشين هم خارجي مي‌خواند. " The Wall" و «ما هم خشت ديگري هستيم» ديوار و بعد از چند لحظه «ما هيچ آموزشي نمي‌خواهيم». سنگي كه زير چرخ ماشين رفت تكان شديدي با آن داد. توجهي به آن نمي‌كنم. به هر حال اينجا پر از سنگ است محكم فرمان را چسبيده‌ام و فكر مي‌كنم كه چقدر دلم براي بچه‌هاي گروه سياسيِ دانشگاه تنگ شده است. خدا مي‌داند حالا كجا هستند. شايد يكي‌شان زندان باشد يا چه مي‌دانم شايد هم يكي از گردن‌كلفت‌هاي فراكسيون بزرگ مجلس شده است. حالا چه فرقي مي‌كند. عروسك مورد علاقه‌ام كه از آينه آويزان كرده‌ام تلوتلو مي‌خورد. مسخره است؛ دوستي داشتم كه مي‌گفت ماهي‌ها خواب دريا را سر قلاب‌ها تلوتلو مي‌خورند حالا لابد شاعر شده است. چقدر اينجا ساكت و آرام است. انگار هيچ موجود زنده‌اي نيست.

نور چراغ ماشين ايستگاه متروكه راه‌آهن را نشان مي‌كند. چند واگن زنگ زده، كپه‌اي از ريل‌هاي كج و معوج كه روي هم تل‌انبار شده‌اند، كنار ساختمان كوچك و محقر ايستگاه كه شيشه‌هايش هم خرد شده توي مخروط نوري ديده مي‌شوند و هر لحظه هم واضح‌تر مي‌شوند.
حالا نوار من دارد مي‌گويد كه "بوفي به تمام قديسين تلفن مي‌كند" البته اصل آن است كه The Boofie Call all saints ولي داستان‌نويسي یِ معاصر اصلي دارد كه بايد به زباني نوشت كه همه آن را بفهمند براي همين فارسي نوشتم تا شما خوانندگان هم آن را بفهميد. اين را گروهي به اسم all saints مي‌خوانند. صداي چند تا كلاغ نمي‌دانم اين نصف شبي ديگر چرا به خانه‌شان نرسيده‌اند آواز جيرجيرك‌ها را برای چند لحظه گم كرد. گذشت، حالا باز هم جيرجيرك ها‌ مي‌خوانند.

ماشين نزديك ايستگاه مي‌ايستد و دختر از آن پياده مي‌شود. در ماشين را باز مي‌گذارد تا صداي موسيقي را بشنود. كش و قوسي به بدن ش مي‌دهد و بعد دوباره برمي‌گردد از توي ماشين از توي كيف‌اش يك بسته سيگار كنت لايت بيرون مي‌آورد و تنها سيگار باقي مانده را بر مي‌دارد. موبايلش را به سوكت شارژ ماشين متصل است و علامت شارژ مي‌زند، از سوكت جدا مي‌كند و توی جيب‌َش می گذارد، بعد نوبت به فندک می رسد و اين آخرين چيزی است که لازم دارد. سيگارش را روشن مي‌كند يك پك عميق مي‌زند و از احساس خلسه‌اي كه تا ته استخوان‌هايش نفوذ مي‌كند لذت مي‌برد.
دفعه‌ي اولي كه سيگار كشيدم لذت فوق‌العاده‌اي داشت ولي ديگر هيچ وقت تجربه نشد. سيگار كشيدن تو هواي آزاد عجب كيفي دارد. اين جا هم که انگار براي فيلم ساختن ساخته شده. اگر فرصت مي‌شد اينجا يك فيلم مي‌ساختم. گرچه اين ايده مال اوست. لابد الان بيدار است و دارد داستان مي‌نويسد. يا چه مي‌دانم كشفيات جديدش را در بسط تجربه‌ي فرويدی مي‌نويسد. يا نه MTV تماشا می کند. به هر حال شک ندارم که بيدار است و چراغ اتاقَ ش هم طبق معمول روشن. كاش لااقل خودش مي‌فهميد كه چقدر دوستش دارم.
وقتي داستان را شروع كردم گفت يك داستان مي‌نيمال است. لابد تعجب مي‌كنيد كه چرا تا حالا تمام نشده است. ولي به اعتقاد من هنوز هم كار مينيمال است، اگر به بلندی و کوتاهی بود که کارور هم می نيمالیست حساب نمی شد. تلفن زنگ مي‌زند. الان مامان بيدار مي‌شود. بايد بگويم كه بخوابند نصفِ شب غير از من با كي مي‌توانند كار داشته باشند.
_ بله.
صداي زنانه‌اي پشت تلفن مي‌گويد:
_ سلام بيداري؟
_سلام تويي؟ نصف شب يادت افتاد زنگ بزني؟
_ مي‌دونستم بيداري.
_ خوب؟
_ نزديك ايستگاه قديمي يه مورد علاقه‌اي تواَم. مي‌خواي بيام دنبالت؟ مثل دفعه قبل. ها؟
_ نه متشكرم دارم يه داستان مي‌نويسم.
_ ها ها... مي‌دونستم. خوب شناختمَ ت. به هر حال فوق‌العاده است. هوا عالي‌يه. خواستم گفته باشم كه بعد نگي نگفتي و تنهايي رفتي.
_ ببين باشد براي يك وقت ديگر. الان مطلب را گم مي‌كنم.
_ خيلي خوب. مزاحمت نمي‌شم. خداحافظ.
_ بوق. بوق. بوق.
موبايلَ ش را خاموش مي‌كند و توي كيفش توي ماشين مي‌گذارد. سيگارش تقريباً به آخر رسيده پخش و چراغ‌هاي ماشين را خاموش مي‌كند و در ماشين را مي‌بندد. مدتي قدم مي‌زند تا سيگار كاملا تمام شود. آن را زير پايش له‌ مي‌كند و مطمئن مي‌شود كه خاموش شده. لباسَ ش را مرتب مي‌كند و كنار ريل مي نشيند. احساس خستگي مي‌كند. همان جا دراز مي‌كشد و دنبال شكل‌هاي مورد علاقه‌اش در آسمان مي‌گردد. خوشه پروين. ستاره قطبي، دب اکبر.
تلفن حواسَ م را پرت كرد. خط داستان گم كردم. از اول شروع مي‌كنم. هوا كه تاريك مي‌شود حدود چند ساعتي بعد از نصف شب، صداي سوت قطار كه به شهر نزديك مي‌شود تا خانه‌هاي بالاي شهر مي‌رسد. غير از آن فقط چند تا جيرجيرك هستند كه هر شب توي حياط براي خودشان جيغ و داد مي‌كنند. شما هم همين حالا داريد داستاني مينيماليستي مي‌خوانيد. اتفاقاً همين حالا صداي قطار دوباره آمد. بدجوري سوت مي‌كشد.
سوت قطار
سوت قطار
حتماً خيلي به شهر نزديك شده است. لعنتي من بايد حتماً تلفن كنم شما مي‌توانيد بعداً داستان بخوانيد يا اين كه اصلاً نخوانيد به درك ولي من بايد تلفن كنم لعنتي صفر نمي‌دهد و يازده... بقيه‌اش چند بود...
_ الو
_ مشترك مورد نظر در دسترس نيست. No Responce to paging بوق, بوق, بوق.
اشك در چشمانم جمع شده است. لعنتي كاش لااقل به او مي‌گفتم كه چقدر دوستش دارم و بعد شما داستان خواندن‌تان تمام مي‌شد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30167< 13


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي